چه چیزی باعث میشود ما بدون آنکه بخواهیم تمامیت زندگی هر یک از شخصیتهای فیلمهای جارموش را بدانیم، مجذوب همین در لحظه بودنشان بشویم؟ شب روی زمین محصول ۱۹۹۱ است و توانسته است از سایت راتن تومیتوز امتیاز ۷۵ را به دست آورد. این فیلم را در چگونگی اپیزودیک بودن داستانهای جیم جارموش، میتوان یک پله قبل از کافه و سیگار دانست.
شب روی زمین روایتگر پنج داستان از پنج شهر متفاوت است که تنها مشخصهٔ بارزی که این داستانها علاوه بر اتفاق افتادن در شب دارند، تاکسی و مسافر تاکسی است. فیلم از لس انجلس و راننده تاکسی دختری جوان شروع میشود که به جز مکانیک شدن هدف دیگری در زندگیاش ندارد. از این رو او به مدیر برنامهای حرفهای در سینما که او را برای نقش اول فیلمی سینمایی زیر نظر دارد جواب رد میدهد. کورکی (با بازی وایونا رایدر) میگوید: «زندگی من برنامهریزی شده است. من میخوام مکانیک بشم». و ویکتوریا اسنلینگ (با بازی جینا رولندز) جواب میدهد: «ولی ستارهٔ سینما شدن آرزوی هر دختریه». و کورکی میگوید: «ولی نه برای من». کیفیت غیرمنتظرهٔ چنین صحنهای از آنجا ناشی میشود که تقریبا هر کس به غیر از کورکی (حتی خود مخاطب) در آرزوی ستاره شدن در عالم سینما است و جارموش ما را با این جواب ساده غافلگیر میکند.
در داستان دوم و در شهر نیویورک مسافری به نام یویو (با بازی جیانکارلو اسپوزیتو) اصرار دارد که خودش به جای راننده تاکسی آلمانی به نام هلموت (آرمین میولر اشتال) پشت فرمان بشیند، چون هلموت علاوه بر اینکه اصلاً چیزی از رانندگی نمیداند، تقریباً خیابانهای نیویورک را هم نمیشناسد. هلموت دلیلش برای مهاجرت از آلمان شرقی را به طور واضح بیان نمیکند؛ تنها چیزی که از او میفهمیم این است که قبلاً دلقک بوده است. از یویو حتی همین یک مورد را هم نمیدانیم.
داستان سوم در پاریس حتی از این هم موجزتر شروع میشود. راننده تاکسیای آفریقایی (با بازی آیزاک دبانکوله) که زنی نابینا (بئاتریس داله) را سوار میکند. و کنجکاویاش در فهمیدن اینکه زندگی یک زن نابینا چگونه است او را در تلهٔ حاضرجوابیهای زن میاندازد. زن میگوید من همهٔ کارهایی که تو میتوانی انجام بدهی را میتوانم انجام بدهم و راننده میگوید: «میتونی رانندگی کنی؟» زن پاسخ میدهد: «مگه تو میتونی؟» و ما (مخاطب) شاهد آن بودهایم که راننده چندین بار حواسش به دستاندازهای توی خیابان نبوده است.
داستان چهارم در رم که شاید کمدیترین اپیزود ممکن باشد دربارهٔ جینو (روبرتو بنینی) رانندهٔ قانونشکن ریزهمیزهای است که تصمیم میگیرد بزرگترین گناهانش را در حضور کشیشی (پائولو بوناچلی) که مسافرش است به زبان بیاورد. شدت عجیب و غریب بودن گناهانش باعث میشود تا کشیش ناخواسته سکته کند. او بی آنکه بداند کشیش مرده است همچنان و با شور فراوان حرفهایش را ادامه میدهد.
داستان آخر که در هلینسکی اتفاق میافتد تراژدیترین اپیزود فیلم است و قرارگیریاش در کنار اپیزود رم هم از دیگر ظرایف جارموش است. داستان این قسمت را میتوان در یک جمله خلاصه کرد: « از این بدتر هم میتونه اتفاق بیفته». راننده تاکسی (با بازی ماتی پلونپا) دردآورترین قصهای را که میتوان تا پیش از طلوع خورشید به زبان آورد، تعریف میکند.
شب روی زمین، بی آنکه بخواهد پیامی سرراست را به بینندهاش منتقل کند، او را با ساعتی از زندگی هر یک از شخصیتهایش همراه میکند. و آنان بی آنکه بخواهند خوب یا بد یا هر شکلی از درستی و نادرستی اخلاقی را بیان کنند، آنچه را که هستند به زبان میآورند. شب روی زمین تکهای شاعرانه از زندگی است.
نظرات کاربران
نظرات کاربران