اگر بخواهید یک حیوان خانگی بخرید، انتخاب اولتان چیست؟ زندگی شهری باعث شده ما آدمها نتوانیم آنطور که باید و شاید با حیوانها ارتباط برقرار کنیم! وقتی میرویم پیکنیک، توی جنگل ممکن است به حیوانهای جذابی بر بخوریم که شاید اصلاً به عمرمان ندیده باشیم. مثلاً با خانواده یک قسمت بکر از جنگلهای محمودآباد را پیدا کردهاید و زیر سایهی یک درخت بزرگ و پهناور نشستهاید. در این شرایط اگر یک چیز نرم را روی دستتان حس کردید که دارد ورجهوورجه میکند، شک نکنید سنجاب است! سنجابهای خیلی موجودات بانمکی هستند؛ هم دم نرم و بلندی دارند، هم دندانهای خرگوشی که احتمالاً از خرگوشها، اجداد مشترکشان به ارث بردهاند. اما به محض اینکه با همچین صحنهای مواجه شدید باید از موقعیت فرار کنید! چون سنجابها اصلاً حوصله و وقت این را ندارند که مثل آدم برخورد کنند و ممکن است یک گازتان محکم و آبدار از دستتان بگیرند! حالا وقتی برگشتید خانه، تا یکی دو هفته که جای دندانهای سنجاب عزیز از روی دستتان پاک شود، وقت دارید به این فکر کنید که چه حیوان خانگی بگیرید که وحشیبازی درنیاورد! خب در این شرایط با سه گزینهی اصلی روبهرو میشوید که همه انتخاب میکنند. یا سگ میخرید و کثیفکاریهایش را به خاطر مهربانیاش به جان میخرید. یا حوصله ندارید دنبال حیوان زبانبسته راه بیفتید؛ برای همین یک گربه میخرید که خودش اتوماتیک کارهای اولیهاش را بلد است و فقط کمی زیادی مستقل و بیتوجه است! گزینهی آخر هم میرسد به اینکه یک پرنده بخرید، بیندازیدش توی قفس و ازش بخواهید برایتان دربارهی آزادی بخواند! اما نکتهی اصلی این نیست که چه حیوانی بخرید؛ نکته اینجاست که چطور زندگی را برای این حیوان میسازید؟ گربهها که کلاً تغییر زیستبوم دادهاند و به فضای شهری عادت کردهاند، اما آیا میتوانیم سینه سپر کنیم و بگوییم که حیوان خانگی ما، زندگی بهتری را نسبت به فضای طبیعی گونهی خودش سپری میکند؟ تصمیم این دیگر با شماست؛ فقط حواستان باشد وقتی دارید با دلسوزی تمام، همهچیز را برای حیوان آماده میکنید و زندگیاش را به بهترین نحو شبیه به زندگی شهری آدمها میکنید، طوری نشود که حیوان بیچاره احساس کند مثل مزرعهی حیوانات، توی یک زندان گیر افتاده و از زندگی ناامید شود!
کریستف کلمب
حالا که بحث پرنده و قفس و قناری شد، بیایید یک سر برویم جزایر قناری و برگردیم! چرا که نه؟ اینکه نمیتوانیم یک بلیت رفت و برگشت به یکی از زیباترین جاهای دنیا را بگیریم، دلیل نمیشود درموردش حرف هم نزنیم! چرا بهش میگویند جزایر قناری؟ آیا در این تکههای کوچک خشکی که خودش را به اسپانیا چسابنده، رسم است که همه توی خانههایشان قناری نگه دارند؟! قطعاً نه! درواقع ماجرای این اسمگذاری خیلی جالب است و ممکن است با شنیدنش حتی به اسم خود سگ و گربه هم شک کنید! برای شنیدنش باید برگردیم به چند سال پیش… به همین ۵۳۸ سال پیش که جزایر قناری کشف شد! در آن زمان دنیا خیلی با الان فرق میکرد؛ نزدیک به یکسوم دنیا هنوز پیدا نشده بود و در نتیجه مردم این یکسوم از دنیا، داشتند در آرامش زندگیشان را میکردند! مثل آمریکا و استرالیا که پر از بومیِ زباننفهم بود، جزایر قناری هم ساکنانی داشت که ما به آنها میگوییم بربر. بربر به آدمهایی میگویند که وحشیاند، زبان آدمیزاد حالیشان نمیشود و باید آنها را کشت تا تمدن را به سرزمینشان عرضه کرد! خلاصه اینکه مردمانی با پوست بسیار تیره و کلهی خیلی داغ در جزایر قناری زندگی میکردند و دوست نداشتند کسی بیاید و مهمانیشان را خراب کند؛ چیزی که بعداً، وقتی متمدن شدند، اسمش را گذاشتند عِرق ملی! از آنطرف اسپانیاییهای بیجنبه و بیکله، با کشتیهای غولپیکر و آدمهای بیاعصابشان، داشتند تمام آبهای دنیا را در مینوردیدند و نقشهای که از زمین داشتند را کامل و کاملتر میکردند. شاید امروز وقتی میگوییم اسپانیا، یاد سالوادور دالی و نقاشیهای زیبایش بیفتید، اما سریال money heist یا همان la casa de papel هم که انقدر بکشبکش بود، مال همین اسپانیای عزیزمان است! اسپانیاییها هرجا که میرفتند را میدریدند و مال خودشان میکردند. آنها اول جزایر قناری را پیدا کردند و چند سال بعد هم کریستوفر کلمبوس به خاک آمریکا پا گذاشت. جزایر قناری در واقع انگلیسیشدهی اسمیست که یونانیهای باستان روی این جزیره گذاشتند و به یونانی، معنی آن میشده جزایر سگ! اما اینکه چی شد سگ به قناری تبدیل شد را باید از سازمان حفاظت محیط زیست بپرسیم!
خوب، بد، زشت
اینکه حیوان خانگی داشته باشیم میتواند ایدهی بسیار جذابی باشد. بعضی از آدمها ترجیح میدهند تنها زندگی کنند و خانواده تشکیل ندهند؛ برای همین سعی میکنند با نگهداری از حیوانات حس تنهایی را با احساس مسئولیت و مراقبت از یک موجود زنده عوض کنند. اینجور آدمها را ممکن است همهجا ببینیم. وقتی برای خرید کتاب در ویسایتها میچرخیم ممکن است نظرات مخالف همین آدمها را زیر بعضی از پستها ببینیم! بعضی از آدمها هستند که اساساً با بقیه متفاوتاند. یعنی میتوانند همهی این چیزها را داشته باشند، اما اصول و عقایدی دارند که برایشان مرز و محدودیت ایجاد میکند. بیتعارف اگر بخواهیم بگوییم، یکی از چالشهای اصلی اینجور آدمها این است که اگر ازدواج کنند، باید بچهدار هم بشوند. خب این چطور میتواند بد باشد؟ چه کسی را پیدا میکنیم که عاشق بچهها نباشد؟ اما مسئله دوست نداشتن بچهها نیست. این دسته از افراد هم مثل تمام ما دوست دارند که فرزندی داشته باشند؛ کودکی که از لحظهی تولد برایشان امید و آرزو را به همراه بیاورد و بخواهند که با تمام توان برای خوشبختی فرزندشان تلاش کنند و پدر یا مادر ایدهآلی باشند. اما دغدغهی اصلی همینجاست: پدر و مادر «خوب» یعنی چه؟ مگر والدین «بد» هم داریم؟ آیا کسی را پیدا میکنیم که فرزندش را با تمام وجود دوست نداشته باشد و حاضر نباشد هرچیزی لازم است را برایش فدا کند؟ قطعاً هر پدر و مادری خوبی بچهاش را میخواهد؛ اما هرچه جلوتر میرویم و دنیا ماشینیتر و مکانیکیتر میشود، میفهمیم که هر نسل با نسل قبل از خود بسیار متفاوت است و این تفاوت، در نسل بعدی بیشتر هم میشود. به خاطر همین است که بعضی از آدمها فکر میکنند نمیتوانند یک بچهی معصوم را به دنیایی وارد کنند که اینهمه جنگ و چیزهای زشت دیگر در آن است. ما اگر بخواهیم میتوانیم برای خودمان یک خط قرمز بکشیم و بگوییم «این سمت خوبه، اون سمت بده». اما آیا میتوانیم برای شخص دیگری این مرزبندی را تعریف کنیم؟ اگر فرزندمان به هجده سالگی رسید، به خودش آمد و دید تمام زندگیاش را به کارهایی مشغول بوده که فقط به ضررش تمام شده و به جز ضرر هیچی برایش نداشته، آیا میتوانیم کنارش بنشینیم و با توضیح دادن همهچیز، او را قانع کنیم که اشتباه میکند؟ ما نمیتوانیم تجربههایمان را نادیده بگیریم، چون درسی که از آنها گرفتیم همهی رفتار و شخصیت ما را تعریف میکند؛ اما چیزی که اینجور آدمها را از بچهدار شدن میترساند همین است: اینکه آنها پدر یا مادر شوند و این علاقهی فوقالعاده زیاد که با هیچچیز دیگری حتی ذرهای قابل مقایسه نیست، باعث زیادهروی شود و از شدت محبت فرزندشان را بدبخت کند! البته این قضیه درمورد ازدواج کاملاً فرق میکند، چون در این مورد دو انسان بالغ، به تصمیم خودشان باهم زندگی مشترک تشکیل میدهند. اما همانطور که شخصیت زن در مرشد و مارگاریتا همهچیز دارد و اصلاً از زندگی لذت نمیبرد، ممکن است یک مرد یا زن در دنیای واقعی هم به همان نتیجهای برسد که این کتاب میگوید: «بین خوب و بد یک مو فاصله است و هرگز نمیتوانیم یک نظر کلی درمورد آن بدهیم.»
نظرات کاربران
نظرات کاربران